..*~~~~~~~*..
این متنو باید قاب کرد و به بهترین دوستان داد
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا , آب میوه نبود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
✍بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست !و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت
✍بزرگ تر که شدیم , فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند
شاید هم رفته باشند ...!!خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود
✍ خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود
غضبش عشق بودو تنبیه اش عشق
❤️
✍و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر , انحنای قامت اوست
^^^^^*^^^^^
آلبوم عکس های قدیمی را که باز کردم...چشمم به جوانی افتاد که با حالایش خیلی فرق میکرد
صورتی صاف و شفاف داشت،بدون ذره ای چین و چروک
قد رعنایی داشت و چهره ای دلربا با موهایی پرپشت و بلند...و دستانی با ناخن های کشیده و لاک زده
آلبوم را که از صورتم فاصله دادم...چشمم به همان فرد که حالا ۴۰ سال از آن دوران گذشته بود افتاد.صورتش پر از چین و چورک شده بود...موهایش کمپشتر و سفید شده بودند...دستانش دیگر آن لطافت دستهای آن دوران را نداشتند...اگر دستانش را میدیدی بدون شک به این پی میبردی که آن دستها،دستهای چندین سال زحمت و تلاش برای خوشبختی و عاقبت بخیری فرزندانش است...بله،آن دستها دستهای یک مادر بود
اما حیف که قدرش را ندانستیم...حیف که قدرش را ندانستم
*~*****◄►******~*